۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

فریدون فرخزاد - یک عمر تنهایی
























در گوشه این اتاق تاریک

یک باغ نشسته است بیدار

از دوست ندیده جز مذلت 

از غیر کشیده رنج بسیار

در ریشه هر گیاه سبزش 

انبوه کسالت است و دیوار

بر بام بلند ابرهایش 

خورشید نمی‌شود پدیدار

هر ثانیه‌اش هزار سال است 
 
در فاصله نگاه و دیدار

این باغ منم که خسته از خویش 

در خویش خزیده‌‎ام دوصد بار

عشق است که می‌دهد خزانم 

عشق است که می‌کند گرفتار