۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

در نهایت جمله آغاز است عشق...



هیچ می‌دانی ز درد من هنوز
از درون گرم و سرد من هنوز
هیچ می‌دانی چه تنها مانده‌ام
چون صدف در عمق دریا مانده‌ام
هیچ می‌بینی زوال برگ را
ابتدا و انتهای مرگ را
هیچ می‌بینی نهاد و ریشه را
یاد داری لذت اندیشه را
هیچ می‌بینی چه سبز است این درخت
شاخه‌ای می‌چینی از اشجار بخت
هیچ باران را تماشا می‌کنی
چشمه‌ساران را تماشا می‌کنی
می‌زنی دستی به گیتاری هنوز
می‌دمد از پنجه‌ات باری هنوز
هیچ سازی در صدایت می‌خزد
نقش پروازی ز پایت می‌خزد
هیچ می‌دانی زبان من چه بود
لحن این و لفظ آن من چه بود
گوییا بشکسته بالم در سخن
شمع بی‌رنگ زوالم در بدن
خسته‌ام از باور و ناباوری
می‌نخواهم ارتفاع دیگری
عمق تب‌دار زمینم آرزوست
یا شبی در مسلخ تاریک دوست
سینه‌ام پربار و بارم از صداست
نیک اگر بینی همه مقصد تو راست
رنگ تدبیر جهان من تویی
برگ سبز استخوان من تویی
خواب می‌بینم هنوز از شانه‌ات
خانه می‌گیرم درون خانه‌ات
دردم از اندیشه‌ام بیدارتر
نفس حیوانی به چشمم خوارتر
در جهان خود عیان می‌بینمت
اوج طغیان بیان می‌بینمت
من جهان را بر دو عالم داده‌ام
از درون خود جهانی زاده‌ام
این جهان جای زوال عشق نیست
جای حیوان در روال عشق نیست
جای درد بی‌زبان دردهاست
جای تکمیل مضامیر صداست
جای تذهیب فلات سینه است
جای ترویج حق آیینه است
گرچه تو با این جهان بیگانه‌ای
گرچه دور از ذهن سبز خانه‌ای
لیک من با عشق پایت می‌دهم
در جهان خویش جایت می‌دهم
تو دگر چیزی به جز من نیستی
من تو هستم، تو به جز من کیستی
آشنایی با همه زیر و برم
گرچه پنداری که در هستی کمم
آه، من را از درون من مگیر
نور را از قطره خون من مگیر
خیمه‌های عشق را ویران مکن
سینه‌ام را خالی از ایمان مکن
آفتابیم و به هم تابیده‌ایم
هرچه عالم بود، آن را دیده‌‍ایم
پس جهان را در جهان من بدان
زهد کاذب را ز طرح دل بران
من جهان را در ته شب یافتم
از سیاهی آفتابی بافتم
آفتاب من تویی در عمق شب
بس که تابیدی به من مردم ز تب
از تب مرگ است این گفتارها
ریشه‌ها و پودها و تارها
ما پر از جوش و خروش مقصدیم
فکر پرواز نود اندر صدیم
از سخن چون عشق می‌ماند ز ما
پس رها کن خویشتن را در صدا
چون صدا عشق است و پرواز است عشق
در نهایت، جمله آغاز است عشق
عشق جان است و جهانی در سخن
وآن جهان آکنده از گفتار من
من همه ذرات نورم در شتاب
خود دلیلم بر وجود آفتاب
لیک در من جز غمی بیدار نیست
این سخن هم انتهای کار نیست...
دانلود
فایل تصویری کیفیت پایین (16 مگابایت)

۲ نظر:

  1. در نهایت جمله آغاز است عشق

    In the end , all is begun in love


    هیچ می دانی ز درد من هنوز ز درون گرم و سرد من هنوز
    Do you know anything of my pain?
    Anything of my inner warmth, of my inner chills?
    هیچ می دانی چه تنها مانده ام چون صدف در عمق دریا مانده ام
    Do you know anything of my loneliness?
    When I feel like a shell at the bottom of an ocean
    هیچ می بینی زوال برگ را ابتدا و انتهای مرگ را
    Do you see these leaves fading away
    Like the beginning and ending of our passing away
    هیچ می بینی نهاد و ریشه را یاد داری لذت اندیشه را
    Do you see this trunk, these roots?
    Do you remember the pleasure of thinking?
    هیچ می بینی چه سبز است این درخت شاخه ای می چینی از اشیار بخت
    Do you see how green this tree is?
    Do you still pluck from your twig of fortune?
    هیچ باران را تماشا می کنی؟ چشمه ساران را تماشا می کنی؟
    Do you still gaze at the rain falling?
    Do you pause to see a bubbling brook?
    می زنی دستی به گیتاری هنوز؟ می دمت از پنجه ات باری هنوز؟
    Do you touch a guitar, still?
    Your hands, do they sing the song of making something, still?
    هیچ سازی در صدایت می خزد؟ نقش پروازی ز پایت می خزد؟
    Do you still feel a musical instrument in your voice?
    Or a feeling of flight in your feet?
    هیچ می دانی زبان من چه بود؟ لعن این و لفظ آنم چه بود؟
    Do you know what my language was?
    What my nuances, my slightest intonations were saying?
    گوئیا بشکسته بالم در سخن شمع بی رنگ زوالم در بدن
    How I feel my wings of speech are broken
    The candle lights in my body fading
    خسته ام از باور و ناباوری می نخواهم ارتفاع دیگری
    How tired I feel of beliefs and disbeliefs
    Still I do not desire any other elevation
    عمق تب دار زمینم آرزوست یا شبی در مسلخ تاریک دوست
    How I desire the fevered depth of earth
    And a night spent with the friend, in the darkness of annihilation
    سینه ام پر بار و بارم از صداست لیک گر بینی همه مقصد تو راست
    My chest is full of gifts, my gifts of voice
    If you could see well, all we are seeking is you
    رنگ تدبیر جهان من تویی برگ سبز استخوان من تویی
    The colour of all reasons, all wisdom in my world, it is you
    The green leaf in my bones, it is you
    خواب می بینم هنوز از شانه ات خانه می گیرم درون خانه ات
    I am still dreaming from your shoulders
    I am still homing myself, within your home
    دردم از اندیشه ام بیدار تر نفس حیوانی به چشمم خارتر
    My pain is awake, more awake than my thinking
    Base ego, in my eyes, is condemned
    در جهان خود عریان می بینمت اوج طغیان بیان می بینمت
    In my world, I see you in perfect clarity
    I sense you in the height of my speech, a feeling of revolution
    من جهان را بر دو عالم داده ام از درون خود جهانی زاده ام
    This world, I have released completely
    From within myself I have birthed a new world
    این جهان جای زوال عشق نیست جای حیوان در روال عشق نیست
    In my world, love does not fade away
    In the flow of love, lower instincts do not have a place
    جای درد بی زبان دردهاست جای تکمیل مضامیر صداست
    This is a place for the unspoken pain
    And the perfection of voice

    پاسخحذف

  2. جای تذهیب فلات سینه است جای ترویج حق آیینه است
    The plateau in my chest is illuminated
    A just reflection, expanded
    گرچه تو با این جهان بیگانه ای گرچه دور از ذهن سبز خانه ای
    Though you are far away from this world of mine
    And the green thoughts of my home, may be alien to you
    لیک من با عشق پایت می دهم در جهان خویش جایت می دهم
    But I give you space in my world
    With my love, I house you in my home
    تو دگر چیزی به جز من نیستی من تو هستم، تو به جز من کیستی؟
    Now you are nothing other than me
    I am you, who are you if not me?
    آشنایی با همه زیر و بمم گرچه پنداری که در هستی کمم
    You know all my ups and downs so intimately
    Though you may think I lack some in my existence
    آه، من را از درون من مگیر نور را از قطره خون من مگیر
    Ah, do not cut me off from my inner most being
    Do not remove the light from my blood
    خیمه های عشق را ویران مکن سینه ام را خالی از ایمان مکن
    Erected tents of love, do not destroy them
    My chest (beating with love), do not empty it of faith
    آفتابیم و به هم تابیده ایم هرچه عالم بود آن را دیده ایم
    We are rays of sun, shining on each other
    We have seen all the worlds together
    پس جهان را در جهان من بدان ذهد کاذب را ز طرح دل بران
    Then know the universe in my universe
    And drive away false beliefs from your hearts
    من جهان را در ته شب یافتم از سیاهی آفتابی بافتم
    I found the world at the bottom of the night
    From darkness I wove a tapestry of light
    آفتاب من تویی در عمق شب بسکه تابیدی به من مردم ز تب
    You are my sunshine in the depth of the night
    Your rays on me, my feverish death
    از تب مرگ است این گفتارها ریشه ها و پودها و تارها
    My feverish death is making me say all these things
    My roots, my woofs, my warps
    ما پر از جوش و خروش مقصدیم فکر پرواز نود اندر صدیم
    We are all the excitement of our destination
    * With the thought of flight, we go beyond, beyond ourselves
    از سخن، چون عشق می ماند ز ما پس رها کن خویشتن را در صدا
    From our speech, only love remains
    So let yourself go in your voice
    چون صدا عشق است و پرواز است عشق در نهایت جمله آغاز است عشق
    Our voices are love, and love is a flight
    So in the end, all is begun in love
    عشق جان است و جهانی در سخن وان جهان آکنده از گفتار من
    Love is our soul, a universe in conversation
    That universe speaking the voice of my heart
    من همه زرات نورم در شتاب خود دلیلم بر وجود آفتاب
    I am all particles of light in acceleration
    I am a proof of the sun
    لیک در من جز غمی بیدار نیست این سخن هم انتهای کار نیست
    In me though, only a sorrow awakens
    This poem, this is not the end of me

    پاسخحذف