۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

فریدون فرخ زاد به روایت شهیار قنبری

فريدون فرخزاد به روايت شهيار قنبري



شهيار قنبري -  "فریدون" زیر نام "فروغ"، جایزه‌ی شعری پیشنهاد کرد، "جایزه‌ی فروغ فرخزاد"! آن روزها برای ضبط ترانه های شوی "میخک نقره ای" به استودیو طنین می آمد که خانه‌ی ما بود و همه‌ی دار و ندارمان، جای میلاد ترانه‌ی نوین ایران.

من که هرگز ناخشنودیم را پنهان نمی کردم، هر بار در باب ترانه های سست برنامه اش، به قول کفتربازان، درازش می‌کردم! تا اینکه خبر رسید جایزه‌ی بهترین ترانه و ترانه نویس سال را به نابلدی از راه رسیده داده است! چرا؟ چون که به قول همان کفتربازان محترم، برنده‌ی جایزه یکی از نوچه هایش بود! من نامه ای سرگشاده نوشتم و برای روزنامه‌ی کیهان فرستادم. آنگاه فریدون پاسخی نوشت و اینجوری شمشیربازی ما آغاز شد!

روزی دیگر، فریدون دلنازک در همان استودیو طنین، مراسم آشتی‌کنان بر پا کرد و گفت: «شهامتت را دوست می‌دارم!» از آن لحظه تا آخرین لحظه اش دیگر دوستِ دوست بودیم، اگر چه نه نشست و برخاستی داشتیم و نه همکاری هنری اما دیدارش همیشه حادثه ای خوش بود!

یک بار مرا به میهمانی ساده اش دعوت کرد. با دختر شایسته عروسی کرده بود. تصویر دختر بر دیوار خانه بود و خودش در کوچه های شبانه! یک LP  (صفحه 33 دور) با تصویر فروغ بانو را نشانم داد و گفت: «این هم شعرهای فروغ با صدایش و ترانه هایی کار من»! شادمانه آلبوم را از دستش گرفتم و براندازش کردم که ناگهان خشکم زد وقتی نام خود را دیدم. پرسیدم: «چرا از من سپاسگزاری کرده ای؟ من که دراین طرح به تو کمک نکرده ام»! گفت: «همین که مرا تشویق می کردی و مدام می گفتی باید چنین کاری کرد، مرا بس است! مگر باید چه می کردی؟»

فریدون پر از سخاوت بود، قلابی نبود، خودش بود! آرتیست بود، گستاخ بود و از هیچکس نمی ترسید، حرفش را قورت نمی داد! مثل یک تیر پر زور به جانب هر کس که می خواست پرتاب می کرد. این آخرین دیدار خانگی بود، تا اینکه فصل خاکستری یا فصل جهنمی تبعید از راه رسید! در پاریس بود که دوباره و برای آخرین بار دیدمش. از کوه و دره و شبهای گریز می آمد، شبهای فرار، فرار از خانه، با یک بغل ترانه‌ی اجتماعی، با یک بغل فریاد، اعتراض، «شب بود، بیابان بود، زمستان بود»، آن هم چه زمستانی، سردتر و تلخ تر از زمستان مهدی اخوان ثالث! چند دیدار کوتاه در پاریس و سرانجام شب ترانه‌ای مختصر، در کنج کافه‌ای کوچک، در محله‌ی پانزدهم!

مردمی که به کافه آمده بودند، از فریدون ترانه می خواستند، قصه های بانمک سفارش می دادند، فریدون اما خشمگینانه فریاد می کشید، شعار می داد، بغض کنان خودش را تکه تکه می کرد و همین و همین! تا آن لحظه‌ی وحشتناک، آن لحظه‌ی دهشتناک، لحظه‌ی خبردار شدن از یک فاجعه‌ی جان‌سوز و جهان‌سوز! هیولاهای سه سر فریدون را در خانه اش تکه تکه کرده بودند! فریدون بی‌گناه را ساکت کردند تا دیگر کسی هوس نکند فریاد بکشد، ترانه بخواند و باری سرزمین های متمدن هم چشم بر این جنایت بستند و پرونده اش را به بایگانی سپردند چرا که شاکی خصوصی نداشت و ایران خانم یکی از زیباترین پسران خود را، به همین سادگی از دست داد که این یک عادت خانگی‌ست! ایران خانم کودکان زیبایش را دوست نمی دارد انگار!! 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر